بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 84039
کل یادداشتها ها : 309
روزی مجنون از روی سجاده ی شیخی عبور کرد ،
مرد نماز را شکست و گفت: مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم ، تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت: من عاشق دختری هستم و تو را ندیدم،
تو عاشق خدایی و مرا دیدی؟!